شعری خزیده در بازوان تو
گل چیخاق طور تجلایه، سن اول جلوه طور
من ده موسی کیمی، او طور تجلایه گلیم
(شهریار)
بازوانت
دیوارههای معبدی است
که پیشترها در آن
به زندگی خو گرفتم
معبدی که پلنگ درندهام را
به ماه رساند
و دیگر
هیچ دری
او را به فرار
ترغیب نکرد.
سلام ازاینکه سرزدی ونوشتی ودنیای منو ازتنهائی وتاریکی بدراوردی صمیمانه مسرورم امادنیای ماهم زیاد ازدنیای دیگران جدانیست گرچه شماصادقانه مینویسید وحق باشماست امادراین دنیا همه به نوعی دیوانه اند همه هم خودرا عاقل میدانند.اماواقعیت چیز دیگریست.بهرتقدیر. شعرامروزتون هم زیباست هم نزدیک به احوال ما بااین تفاوت که مااگر دری رو بازدیدیم فرار میکنیم.ارزوی من لبخند دنیابرویتان.تخت 27 تابعد.....
همانجا بمان
عنوان شعرت خودش یک شعر بود لیلا جان
یک لحظه چرا بدون چوپان نروند از سایه ی گرگ کوه يك آن نروند دق کرد به دره گرگ وقتی فهمید هرگز به بهشت گوسفندان نروند
خیال خام پلنگ به سوی مآه فقط جهیدن بود عزیزم شماخیلی زیبا مینویسی امیدوارم همین مضمون واقعا در زندگی برایت رخ دهد
منم با عنوان خیلی موافقم که شعر است
سلام گاهی آمدن فقط شناختن نیست . گاهی اتفاق هایی هست که همه چیز را به هم ربط می دهد مثل شعر ... کلمه ... و وجود گرم شاعر ... شعر اولی حضرتعالی بسیار زیبا بود. عمق گرایی اشعارتان با بار معنایی و درونمایه ای که حمل می کند می تواند از دغدغه های مهیب اجتماع ریشه گرفته باشد . یم شعر نرم با لطافت شاعرانه و یک آرزو در باور شاعر ... مانا باشید و زنده ...
[گل][قلب]
[ساکت]شبیه خودم جان شما مجردی؟ اخه میدونی مطلب قبلی را که میخوانم یک نوع حس وصال توش موج میزنه بعد کمکم پخته میشه
اين شعر خيلي قشنگ بود فقط با "پلنگ درنده" اش ارتباط برقرار نكردم. نميشد اينجاش رو يه كم لطيف تر بگين؟؟ [لبخند]